این روزها عجیب دلم میخواهد همه ی برگه های دفترم را جدا کنم...
و با تک تکشان قایق هایی بسازم کوچک...اما پر توان...
قایق ها را در دامانم بریزم و ببرمشان لب جوب...
روی اولی بنویسم...غم هایی که حالم را بد میکند...
روی دومی بنویسم...دغدغه هایی که حتی گاهی خواب را از چشمانم میگیرند...
و همین گونه بنویسم روی سومی چهارمی...شاید هم پنجاهمی...همه ی چیزهایی که باعث شده این قایق های کوچک
کاغذی را بسازم...
بعد همه را روان کنم...
و روانم روان شود...
اما حیف...که نه دفتری دارم...و نه جوبی که قایق ها را در آنها اندازم...
- ۲ نظر
- ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۲۸